نفرت و بخشش- مجموعه داستان تو (10)

نفرت عجیبی از مادرش داشت و بارها تکرار کرد نمی توانم او را ببخشم، وقتی یادم می آید چه کودکی دردناکی داشته ام و او به دور از مهر و محبت مادری ما را رها کرد و با مرد دیگری ازدواج کرد خشم سراسر وجودم را می گیرد.

به او گفتم می دانی هر آنچه که در وجود مادرت از آن نفرت داری در نیمه تاریک وجود خودت نیز هست و تو در واقع از قسمتی از وجود خودت متنفری! با خشم به من نگاه کرد و گفت: من اینگونه نیستم، من برای فرزندانم همه کار کرده ام، من خودم گرسنگی کشیده ام ولی نگذاشتم آب در دل آنها تکان بخورد.

 

چندی نگذشت که بر سر موضوعی، با دختر سیزده ساله اش شروع به جر و بحث کرد، دخترک فریاد کشید لطفا در کار من دخالت نکن ، تو هیچوقت بلد نبودی مادری کنی، سپس در را کوبید و از اتاق خارج شد. آن شب از او خواستم سایه خودش را که در چهره مادرش فرافکنی می کرد ببیند، با خشم به من گفت، تو نمی دانی من برای بچه هایم چه کارها کرده ام، او دختر نمک نشناسی است … سپس با دلخوری مرا ترک کرد.

بعد از یک ماه او را دیدم، گفت به حرفهایت خیلی فکر کردم، یک شب از خدا خواستم پرده از چشم های من بردارد و اجازه دهد مادرم را ببخشم، در دعای نزدیک صبح، قلبم شکست، در گریه های متوالی پذیرفتم که من مادرم را قضاوت کرده ام، او روزگار سختی را با پدر معتادم گذرانده بود، من جای او نبودم، او در حد توانش بهترین کار را برای ما انجام داده بود، آن شب خودم و مادرم را بخشیدم ودر برکه ای مطبوع از صلح و آرامش غوطه ور شدم. از آن روز رابطه ام با دخترم بهتر شده و عشق بین ما جاریست.

نویسنده : لیلا امیری نسب

داستان های مشابه (مجموعه داستان تو) را در لینک زیر بخوانید:

 

داستان تو

 

 

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگو شرکت کنید؟
نظری بدهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *